جان سوار مولی، سفینه کوچک و قدیمی خود شد و گفت: مرا ببر پیش پدرم. مولی در حالیکه مشغول جستجو در فضای بیکران بود، پرسید: چی شده یاد پدرت افتادی؟
جان غمگین پاسخ داد: بتو مربوط نیست.
مولی با تکان شدیدی که نشان از خشمش میداد، به طرف سیاره کوچک فورست بحرکت درآمد.
سفینهٔ مولی ساعتی بعد در کنار جنگلی با درختانی برنگ نارنجی و سیاه فرود آمد. جان از سفینه پیاده شد و به طرف مرد جوان تنهایی که آنجا مشغول کاشتن بوته ای خار بود رفت.
مرد که چند سال از جان کوچکتر مینمود، با شنیدن صدای پا برگشت و پرسید: اینجا چه می کنی؟
جان پاکتی را از جیبش در آورد و به او داد و گفت: روزت مبارک پدر!
مرد پاکت را گشود و با مشاهده بذر کمیاب گل رز، هیجان زده پرسید: اینا رو از کجا گیر آوردی؟
جان گفت: دلم برات تنگ شده بود.
مرد پرسید: دستات چرا می لرزه؟
جان کمی درنگ کرد و بعد گفت: میخواهند مرا بفرستند مهد کودک، دوره برگشت به کودکی. بنظرم توی اداره کمی تند رفتهام.
مرد کمی با بوته خار ور رفت. سپس سر بلند کرد و به نقطه ای دور در گذشته خیره شد و گفت: اقلا ظاهر سن و سالمان دوباره متناسب میشه؟
جان غمگین پاسخ داد: بتو مربوط نیست.
مولی با تکان شدیدی که نشان از خشمش میداد، به طرف سیاره کوچک فورست بحرکت درآمد.
سفینهٔ مولی ساعتی بعد در کنار جنگلی با درختانی برنگ نارنجی و سیاه فرود آمد. جان از سفینه پیاده شد و به طرف مرد جوان تنهایی که آنجا مشغول کاشتن بوته ای خار بود رفت.
مرد که چند سال از جان کوچکتر مینمود، با شنیدن صدای پا برگشت و پرسید: اینجا چه می کنی؟
جان پاکتی را از جیبش در آورد و به او داد و گفت: روزت مبارک پدر!
مرد پاکت را گشود و با مشاهده بذر کمیاب گل رز، هیجان زده پرسید: اینا رو از کجا گیر آوردی؟
جان گفت: دلم برات تنگ شده بود.
مرد پرسید: دستات چرا می لرزه؟
جان کمی درنگ کرد و بعد گفت: میخواهند مرا بفرستند مهد کودک، دوره برگشت به کودکی. بنظرم توی اداره کمی تند رفتهام.
مرد کمی با بوته خار ور رفت. سپس سر بلند کرد و به نقطه ای دور در گذشته خیره شد و گفت: اقلا ظاهر سن و سالمان دوباره متناسب میشه؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر