یکی از تلخ ترین واقعیتهای جهان از دست دادن نزدیکان و دوستان و شخصیتهای دوست داشتنی و مثمر ثمر است، برای همیشه از داست دادنشان.
در آینده این امکان وجود دارد تا به درخواست شما یا جمعی از مردم، مرده ای عزیز یا با اهمیت زنده شود و در کنار شما عمری جاودان یابد.
آنچه در زیر میآید بخشی از داستانی واقعی است که در سال ۲۰۴۰ رخ داده است:
در سالن انتظار نشسته و منتظر بودم تا استاد و محقق نامدار از راه برسد.
مادرم خطاط بود، خطاط و مجسمه ساز، در خیلی از ادارات و خانه ها و پارکها و میادین و مترو میشود دستکم یکی از آثارش را دید.
دوسالی میشد که مرگ او را ربوده بود، اما بغض فروخورده ای مرا رها نکرده و دیدن این همه رد پا از او و نبودنش مرا بیش از پیش غمگین میساخت.
در ماموریت بودم که مرد. شهرکی را زیر اقیانوس آرام میساختیم . پول خوبی میدادند و تا پایان ماموریت امکان برگشت نداشتیم و این موضوع جزء شرایط کار بود.
وقتی برگشتم سه ماهی میشد که خاکش کرده بودند و آرزوی دیدنش که همیشه با لبخندی باز به دیدنم میآمد، و بغل کردن و سخن گفتن با او برای همیشه در دلم ماند.
فقط مادرم نبود، دوستم بود، استادم بود، راهنمایم بود، سنگ صبورم بود، پایه ای برای تکیه زدن بود و دیواری برای پشتگرمی، برای من و برای خیلیهای دیگر.
خانم منشی دست روی شانهام زد و گفت: «کجایی خانم، بفرمایید تو، استاد آمدند.»
به خود آمدم، لبخندی زدم و قطره اشکی را که میخواست ببارد منصرف کردم و وارد اتاق استاد شدم.
استاد گفت: «بفرمایید بنشینید، با درخواستتان موافقت شده، بخصوص با شخصیتی که مادرتان داشتند، البته میدانید که ما در این زمینه در آغاز راه هستیم و در سراسر جهان تنها سه مورد موفق گزارش شده.
درخواست شما هم به صورت کاری تحقیقی و زیر نظر دانشگاه انجام خواهد شد و البته نیمی از مخارج به عهده شما خواهد بود.»
نبش قبر کردیم و قسمتی از استخوان جمجمهٔ مادرم تحویل آزمایشگاه داده شد. پس از سه ماه کار شبانه روزی با استفاده از آن، نطفه ای ژنتیکی ساخته و در بطن من کار گذاشته شد و نه ماه بعد مادرم بدنیا آمد، برای بار دوم.
آنطور که اساتید گفته بودند و در سه مورد مشابه نیز این موضوع اثبات شده بود، نوزاد با داشتن حافظه و آگاهی کامل از زندگی گذشته اش بدنیا میآید، اما چند سالی طول میکشد تا بتواند راه استفاده از آن را بیاموزد یا بکار برد. او گرچه از نظر ژنتیکی کاملا مشابه با مادرم خواهد بود، اما شرایط متفاوت محیط و زمان باعث خواهد شد تا شاهد تغییرات بسیاری در او باشیم. اما این موضوع مشکلی برای من نبود یا هنوز مشکلی نشده بود.
مادرم را با آن جثهٔ کوچکش بغل میکردم، شیرش میدادم، میشستمش و نازش میکردم و ساعتها و ساعتها با او حرف میزدم.
شادی ام پایانی نداشت...